سخنان زیبا

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ،دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم.

در دنیا آموختم که

آموختم که بهترین کلاس دنیا محضر بزرگ ترهاست

آموختم که
وقتی سعی می کنی عملی را تلافی کنی و
حسابت را تصفیه کنی
تنها به او اجازه می دهی بیشتر
تو را برنجاند

آموختم که
هیچ کسی کامل نیست ، مگر این که
عاشق او شوی

آموختم که
هر چه زمان کمتری داشته باشم
کارهای بیشتری انجام می دهم

آموختم که
اگر کسی بگوید روز مرا ساخته ای
روز مرا ساخته است

آموختم که
اگر به هیچ طریقی قادر نیستم
کمک کنم ، برای او دعا کنم

آموختم که
هر چه آدمی نسبت به جبر زمانه اش جدی باشد
اما همیشه به دوستی نیاز دارد
که بتواند بدون تکلف و ساده لوحانه
با او برخورد کند

آموختم که
گاهی اوقات همه آن چیزی که انسان نیاز دارد
دستی برای گرفتن و قلبی برای
درک شدن است

آموختم که
باید شکر گذار باشیم که
خداوند هر آنچه را
از او خواستیم به ما نداده است

آموختم که
زیر ظاهر سر سخت هر انسانی
فردی نهفته که خواهان تمجید و
دوست داشتن است

آموختم که
زندگی سخت است ، ولی من سخت ترم

آموختم که
وقتی در بندر غم لنگر می گیری
شادی در جای دیگر شناور است

آموختم که
همه خواهان آنند که در اوج قله زندگی کنند
اما همه شادی ها
و پیشرفت ها زمانی رخ می دهد
که در حال صعود به آن هستی

آموختم که
پند دهی فقط در دو برهه از زمان
جایز است
زمانی که از تو خواسته می شود
و هنگامی که خطر زندگی کسی را
تهدید می کند

 

 دریا
خودش را با موج تعریف می کند
جنگل
خودش را با درخت
آسمان
خودش را با ستاره ها
و من
خودم را با تو تعریف می کنم.
«آنتوان دو سنت اگزوپری»
 
بر سر سنگ مزارم بنويس:


زير اين سنگ جواني خفته ست

با هزاران اي كاش

و دو چندان افسوس

كه به هر لحظه عمرش گفته ست

بنويس:

اين جوان بر اثر ضربه ي كاري مرده ست ...

نه بنويس:

اين جوان در عطش ديدن ياري مرده ست ...

جلوي روز وفاتم بنويس:

روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار

روز پژمردن گل فصل بهار

روز اعدام جنون بر سر دار

روز خوشبختي يار ...

راستي شعر يادت نرود

روي سنگم بنويس:

آي گلهاي فراموشي باغ!

مرگ از باغچه كوچكمان مي گذرد داس به دست

و گلي چون لبخند مي برد از بر ما
 
 خیلی سخته
 
خيلي سخته چيزي رو كه تا ديشب بود يادگاري
صبح بلند شي و ببيني كه ديگه دوسش نداري
خيلي سخته كه نباشه هيچ جايي براي آشتي
بي وفا شه اون كسي كه جونتو واسش گذاشتي
خيلي سخته تو زمستون غم بشينه روي برفا
مي سوزونه گاهي قلب و زهر تلخ بعضي حرفا
خيلي سخته اون كسي كه اومد و كردت ديوونه
هوساش وقتي تموم شد بگه پيشت نمي مونه ...
خيلي سخته اون كه مي گفت واسه چشات مي ميره
بره و ديگه سراغي از تو و نگات نگيره
خيلي سخته تا يه روزي حرفهاي اون باورت شه
نكنه يه روز ندامت راه تلخ آخرت شه
خيلي سخته كه عزيزي يه شب عازم سفر شه
تازه فرداي همون روز دوست عاشقش خبر شه
خيلي سخته كه دلي رو با نگات دزديده باشي
وسط راه اما از عشق يه كمي ترسيده باشي...
خيلي سخته توي پاييز با غريبي آشنا شي
اما وقتي كه بهار شد يه جوري ازش جدا شي...
خيلي سخته واسه ي اون بشكنه يه روز غرورت
اون نخواد ولي بمونه هميشه سنگ صبورت ...
خيلي سخته اونكه ديروز تو واسش يه رويا بودي
از يادش رفته كه واسش تو تموم دنيا بودي
خيلي سخته بري يك شب واسه چيدن ستاره
ولي تا رسيدي اونجا ببيني روز شد دوباره
خيلي سخته كه من و تو هميشه با هم بمونيم
انقدر عاشق كه ندونن ديوونه كدوممونيم

جرم من تنها دوست داشتن توست

در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وكيلم دلم و حضار جمعي از عاشقان و دلسوختگان.
قاضي نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام كرد و پس محكوم شدم به تنهايي و مرگ.
كنار چوبه ي دار از من خواستند تا آخرين خواسته ام را بگويم و من گفتم: به تو بگويند ... دوستت دارم

گفتی که دیگه دوستم نداری

گفتی که مرا دوست نداری، گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من ده
گفتی که نه، باید بروم، حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
رفتی تو و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو، خدا پشت و پناهت، به سلامت
بگذار بسوزد دل من، مسئله ای نیست

 

نوشته شده در 10 آذر 1389برچسب:,ساعت 9:40 توسط فاطمه | |


Power By: LoxBlog.Com