سخنان زیبا

 

 
واقعیت ها
1-    همه‌ي آدما ميگن من داشتم نابغه مي‌شدم ولي نگذاشتند.
2- همه‌ي مادر‌ها فكر مي‌كنند كه اگه فرزندشون يكمي ديگه درس ميخوند، توي كنكور قبول مي‌شد.
3- همه‌ي بچه‌ها فكر مي‌كنند كه باباشون بهترين باباي دنياست.
4- همه‌ي شوهرها فكر مي‌كنند كه همسرشون بهترين دستپخت دنيا رو داره.
5- همه‌ي پسرها فكر مي‌كنند كه دوست دخترشون بهترين دختر دنياست.
6- همه‌ي پسرها فكر مي‌كنند كه دوست دخترشون با كس ديگه‌اي قبل از اون دوست نبوده.
7- همه‌ي دخترها فكر مي‌كنند كه شوهرشون با اسب سفيد مياد خواستگاري.
8- همه‌ي دخترها فكر مي‌كنند كه دوست پسرهاشون قويترين دوست پسرهاي دنيا است.
9- همه‌ي مادرها فكر مي‌كنند وقتي پسرشون داره ميره بيرون، حتماً داره ميره كلاس كنكور؛ در صورتيكه ... .
10- همه‌ي مادرها فكر مي‌كنند وقتي دخترشون داره ميره بيرون، حتماً داره ميره كلاس زبان؛ در صورتيكه ... .
11- همه‌ي آدما بلااستثنا وقتي دستشون رو ميكنن توي نافشون، بعدش بايد دستشونو بو بكشند.(شرمنده)
البته سوء تفاهم نشه؛ چون خيلي از اين موارد بالا در مورد همه صدق نميكنه؛ ولي بیشتر آدمها اينطوري هستند. «واقعيت تلخه»

همه ی عاشقا فکر می کنن که کسی مثله اونا نمی تونه عاشق باسه.
همه ی معشوقا ها فکر می کنن که عاشقشون همیشه به فکرشه.
همه ی آدما فکر می کنن که خیلی کم گناه می کنن.
همه ی آدما فکر می کنن که جاشون تو بهشته.
همه ی آدما فکر می کنن که کسی بهشون دروغ نمی گه.
همه ی آدما فکر می کنن که ابدی هستن

 

بیشتر مردم خودخواه و خودپرستند، تو اما آنها را ببخش.
اگر صمیمی و مهربان باشی، تو را به انگیزه های دیگر متهم می کنند، تو اما صمیمی و مهربان بمان.
اگر شریف و صادق باشی فریبت می دهند، تو اما هنوز هم شریف و صادق بمان.
آنچه سالها ساخته ای را یکشبه ویران می کنند، تو اما باز هم بیافرین و بساز.
هر چه امروز خوبی کنی، فردا فراموش می کنند، تو اما همواره خوبی کن.
اگر بهترین پاره های جانت را به جهان ببخشی، هرگز کافی نیفتد، تو اما بهترین پاره های جانت را ببخش ...
اینست حقیقت آرمانهای یک زندگی. زیرا فقط همین است که به جا می ماند!

 صدای اذون

هر وقت صدای اذون به گوشم می رسه ته دلم یه صدایی می ده انگار که یکی داره پشت دلم در می زنه،نمی دونم کیه اما می دونم که یا خداست یا یکی از فرشته های خداست که داره در می زنه و می گه که آماده شو برای نماز که خدا منتظر توست تا با او درد و دل کنی و هر چی که ته دلته بگی و خودتو سبک کنی.پس تو هم همیشه به یاد داشته باش که هر وقت ته دلت لرزید یا یه صدایی داد بدون که خداست که داره پشت دل تو در می زنه و می گه که آماده شو برای نماز که من منتظر تو هستم.

پول روی زمین

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد

 

 دوست داشتن برتر از عشق

آتشهایی که می پزند، آتشهایی که می سازند ؛آتشهای سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئی، . .. نیرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسی به این پی برده است ؟ آتش عشق در روح خدا ، آتشی که همه هستی تجلی آن است ،آتش گرم نیست ،داغ نیست .چرا؟ نیازمندی در آن نیست ،تلاطم در آن نیست، نا استواری ، شک، تزلزل ،

تردید ،نوسان ، وسواس،اظطراب نگرانی ،در آن نیست، اما آتش است ،آتشین تر از همه آتشها .آتشی که پرتو یک زبانه اش آفرینش است، سایه اش آسمان است،جلوه اش کائنات است،گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانها است چه می گوییم ؟!!!

این آتش عشق در خدا !یعنی چه؟آتش عشق که این جوری نیست .. پس این آتش دوست داشتن است. آری.

آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟ منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف میزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟

نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست، حرارت ندارد؛ چرا؟ که نیازمندی ندارد؛ که غرض ندارد؛ که رسیدن ندارد،که یافتن ندارد،که گم کردن ندارد ، که به دست آوردن ندارد ،که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد

حالا بر خواسته ام!
چه ها می بینم؟
چه دنیایی است!چه زمینی چه آسمانی
.!
دیگر زمینی نیست و همه آسمان است !
هستی سردری است آبی رنگ ! ملکوت فرود آمده است ! ماورا پرده بر انداخته است! آسمان بهشت بر چشمهای مجذوب من به لبخند بوسه می زند. آسمان های عرش خدا در قطره گرم اشک من غوطه می خورد
.
چه آسمانهایی !
به پهنای عدم ! به جلال خدا! به گرمای عشق! به روشنایی امید ! به بلندی شرف! به زلالی خلوص! به آشنایی انس به پاکی شکوه زیبا و مهربان دوست داشتن
!
چه می گویم؟
کلمات تنبل و عاجز و آلوده را کجا می برم؟ خاموش شوید ای کلمات ! از چه سخن می گو یید؟
و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم می آ ید سکوت است و بس
.

متن زیبای دیگری از دکتر شریعتی

تبارک‌ الله‌ احسن‌ الخالقین‌ (آفرین‌ بر خودم‌ بهترین‌ آفرینندگان‌!).
یعنی‌: به‌! ببین‌ چه‌ ساخته‌ام‌! از آب‌ و گل‌! روح‌ خودم‌ را در او دمیدم‌ و این‌ چنین‌ شد! و این‌ است‌ که‌ مرا این‌ چنین‌ می‌شناسد! که‌ خود را می‌شناسد که‌ گفته‌اند: خود را بشناس‌ تا خدا را بشناسی‌، چه‌ «خود» روح‌ خدا است‌ در اندام‌ تو ای‌ مانی‌ من‌! ای‌ مبعوث‌ هنرمند بسیار دان‌ من‌، ای‌ آشنای‌ نازنین‌ گرانبهای‌ نفیس‌ من‌، ای‌ روخ‌ من‌، خود من‌، و من‌ نخستین‌ بار که‌ در رسیدم‌ آن‌ من‌ پولادین‌ خویش‌ را که‌ غروری‌ رویین‌ بر تن‌ داشت‌، غروری‌ که‌ با هر ضربه‌ای‌ که‌ روزگار بر آن‌ فرود آورده‌ بود و هر گرزی‌ که‌ حوادث‌ بر سرش‌ کوفته‌ بود سخت‌تر گشته‌ بود، بر قامتش‌ فرو شکستم‌ که‌ در راه‌ طلب‌ این‌ اول‌ قدم‌ است‌، چه‌ غرور حجاب‌ راه‌ است‌ که‌ گفته‌اند: «نامرد غرورش‌ را می‌فروشد و جوانمرد آن‌ را می‌شکند، نه‌ به‌ زر و زور، بل‌ بر سر دوست‌ که‌ غرورهای‌ بزرگ‌ همواره‌ بر عصیان‌ و صلابت‌ سیراب‌ می‌شوند و یکبار از تسلیم‌ و شکست‌ سیراب‌ می‌شوند و سیراب‌تر و آن‌ بار آن‌ هنگام‌ است‌ که‌ این‌ معامله‌ نه‌ در کار دنیا است‌ که‌ در کار آخرت‌ است‌ و آدمیان‌ بر دوگونه‌اند: خلق‌ کوچه‌ و باازر که‌ سر به‌ بند کرنش‌ زور می‌آورند و گزیدگان‌ که‌ سر به‌ لبه‌ تیغ‌ می‌سپارند و به‌ ربقه‌ تسلیم‌ نمی‌آورند، دل‌ به‌ کمند نیایش‌ دوست‌ می‌دهند و بسیار اندک‌اند آنها که‌ در ظلمت‌ شبهای‌ هولناک‌ شکنجه‌ گاهها و در آغوش‌ مرگی‌ خونین‌ یک‌ «لفظِ» آلوده‌ به‌ ستایشی‌ نگفته‌اند و یک‌ «سطر» آغشته‌ به‌ خواهشی‌ ننوشته‌اند و آن‌گاه‌ در غوغای‌ پرهراس‌ کفر و زور و خدعه‌ و کینه‌ قیصر سر بر دیوار مهراوه‌ ممنوع‌ نهاده‌اند و در برابر «تصویر» مریم‌- زیباترین‌ دختران‌ اورشلیم‌، مادر عیسی‌ روح‌ الله‌، مسیح‌ کلمة‌ الله‌، مریم‌ همسر محبوب‌ تئوس‌ که‌ اشباه‌ الرجال‌ قرون‌ وسطی‌ همسر یوسف‌ نجارش‌ می‌خواندند- غریبانه‌ اشک‌ ریخته‌اند، دردمندانه‌ گریسته‌اند و سرودها و دعاهای‌ گداازن‌ از آتش‌ نیاز و از بیتابی‌طلب‌ را از عمق‌ نهادشان‌ به‌ سختی‌ بر کشیده‌اند و سرشار از شوق‌ و سرمست‌ از لذت‌ بر سر و روی‌ تصویر «او» ریخته‌اند».

   سوال امتحان

من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سؤال این بود: نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟"
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

 وعده لباسگرم!!

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!

 

  هدیه ی دلتنگی

 

چندروزمانده به كريسمس با  تمام پس اندازم به فروشگاهي رفتم تا براي بچه هاي بي سرپرست هديه ي سال نو بخرم. داخل فروشگاه پسركي را ديدم كه دست در دست خانمي با عروسكي در بغل به سمت من مي آمدند ، پسرك عروسك را در آغوش گرفته بود و با صداي بغض آلود  مداوم  به خانمي كه همراهش بود مي گفت : عمه خواهش مي كنم . آن زن هم با بي اعتنائي كامل رو به پسر گفت : جيمي بهت گفتم پولمان نمي رسد ، حالا برو عروسك رو بگذار سر جاش. و دست پسرك رو رها كرد و به طرف ديگر فروشگاه رفت . به آرامي به پسر نزديك شدم و از او پرسيدم عروسك رو براي چه كسي مي خواهي بخري ؟

آرام و با بغض گفت براي خواهرم .         

گفتم مگر خواهرت كجاست؟

گفت : يك هفته است كه رفته پیش خدا و ادامه داد بابا مي گه مامان هم داره مي ره پيش خدا و پیش خواهرم . من مي خوام اين عروسك رو بدم تا مامان براش ببره ، به بابا گفتم به مامان بگه تا برگشتن من از فروشگاه منتظرم بمونه و ناگهان بغضش تركيد و با گريه اي سوزناك گفت من خيلي دلم براشون تنگ مي شه . ولي بابا مي گه خواهرم اونجا خيلي تنهاست و ممکنه که بترسه ، در همين لحظه يه عكسي رو از داخل جيبش در اورد و به من نشون داد ( يكي از افراد داخل عكس خود پسرك بود ) و گفت مي خواهم اين عكس رو بدم مامان تا با خودش ببره و هروقت كه دلشون برام تنگ شد به اين عكس نگاه كنند .

من خيلي از شنيدن صحبتهاي پسرك ناراحت شدم و دلم مي خواست يه جوري كمكش كنم . يكدفعه يه فكري به سرم زد و به آرامي و به طوري كه اون پسرك متوجه نشود دست در جيبم كردم و مشتي اسكناس در آوردم و به او گفتم بيا دوباره پولهايت را بشمريم شايد اندازه باشد.  گفت:عمه خيلي شمردتشون ولي هنوزم كمه ، با بي ميلي پولهايش را در دستم ريخت .

پولها را برايش شمردم و به او گفتم اين پولها كه خيلي زياده و تو مي توني با ااين پول اون عروسك رو بخري . پسرك خوشحال به دستهايم نگاه كرد و با صدائي لرزان از خوشحالي گفت اين پولها اينقدر هست كه  براي مامانم گل رز سفيد بخرم آخه مامانم گل رز سفيد خيلي دوست داره . ديگر نتوانستم جلوي اشكهايم را بگيرم بوسه اي بر پيشاني پسر زدم و گفتم: آره عزيزم مي توني هر چند تا كه دوست داري براي مامانت گل رز بخري .و در همين لحظه به خاطر نگاههاي پر از تعجب عمه ي پسرك مجبور شدم آنجا را به سرعت ترك كنم .

از فروشگاه كه خارج شدم به یاد مطلبي كه هفته ي گذشته در روزنامه خوانده بودم افتادم :مادر و دختري حين گذشتن از خيابان با اتوبوسي  تصادف كرده بودند دختر در دم مرده و مادر در حال كما به سر مي برد . تا  صبح روز بعد با اين فكر كلنجار مي رفتم كه آيا اين مطلب به اون پسرک ربطي دارد يا نه .

صبح روز بعد نيروي بي اراده مرا به سمت كليسايي كه در روزنامه به آن اشاره شده بود كشاند.

داخل كليسا يك تابوت بود كه روي آن يك  عروسك بود ودر بغل عروسك يك عكس و چند شاخه گل رز قرار داشت .

بله من در آن روز با دیدن اون پسرک و تابوت مادرش بزرگترین داستان غمناک زندگی ام رو تجربه کردم.

 

جعبه كفش!!

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد. 

 

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.  

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند، .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟  

پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

 

صداقت

يك پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی باخودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر میکرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده..

نتیجه اخلاقی داستان:

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست و آرامش مال كسي است كه صادق است ، لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند، آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند..

نوشته شده در 7 مهر 1389برچسب:,ساعت 10:41 توسط فاطمه | |


Power By: LoxBlog.Com