سخنان زیبا

از چه بنويسم؟

امشب كه سقف بي ستاره اتاقم بر سرم سنگيني مي كند،

مانده ام كه از چه بنويسم. از آنهايي كه ديروز با من بودند و

امروز رفته اند يا از تو كه هميشه حرفهاي مرا مي خواني ؟

از چه بنويسم؟

از آسماني كه در حال عبور است يا از دلي كه سوت و كور است؟

از زمين بنويسم يا از زمان يا از يك نگاه مهربان؟ از خاطراتي كه با

تو در باران خيس شد يا از غزلهايي كه هيچ وقت سروده نشد؟

از چه بنويسم؟

از نامه اي كه هرگز به سويت نفرستادم يا از ترانه اي كه هرگز

برايت نسرودم؟ از چتري كه هرگز زير آن نايستاديم يا از بدرودي

كه هرگز آن را بر زبان نياورديم؟

اي عشق ناگزير! اگر قرار باشد بنويسم، بايد در همه سطرهاي

دفترم حضور داشته باشي. نفسهاي تو مي تواند برگ برگ دفترم

را از پاييز پاك كند.

حکمت خدا

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خوان

خداوند از تو سوال نمی کند؟؟

 


خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می شدی، بلکه از تو

خواهد پرسیدکه چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟


 خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود، بلکه از تو خواهد

 پرسید به چند نفر در خانه ات خوشامد گفتی؟

 خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی، بلکه از تو

خواهدرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید بالاترین میزان حقوق تو چقدر بود، بلکه از تو

خواهدپرسید آیا سزاور گرفتن آن بودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود، بلکه از تو خواهد

 پرسیدآیا آن را به بهترین نحو انجام دادی؟

 

 

 

منو ببخش

منو ببخش!با توام! بله با تو كه در آينه نشسته اي و خيره به من نگاه مي كني.

مي دونم خيلي وقته كه بهت سر نزدم.ديروز حتي نامت رو هم فراموش كرده بودم.

حالا اومدم؛ مي خوام خوب نگات كنم. بذار منم توي آينه بيام!

منو ببخش! من هرگز با عشق بهت نگاه نكردم؛ من فقط ديگران رو ديدم.

منو ببخش! حق با توِِِست. تو هر روز قبل از آفتاب مي اومدي و بالشم رو با عطري

كه از فرشته ها گرفته بودي، خوشبو مي كردي و مي گفتي"بلندشو" اما پلكهام چنان

سنگين بود كه نمي تونستم بيدار بشم. من راه مي رفتم، حرف مي زدم، گريه مي كردم،

مي خنديدم، عاشق مي شدم،اما بيدار نبودم. من آماده ديدار نبودم.

منو ببخش! من هيچ وقت بهت نگفتم" دوستت دارم" . مي دونم دير شده اما هنوز

مي تونم با تو همسفر بشم. به ابرها بگو برند! درهاي آينه رو به رويم باز كن!

منو دوباره آغاز كن!

نوشته شده در 1 تير 1389برچسب:,ساعت 9:41 توسط فاطمه | |

 


تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 جواب من به اون شعر

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت.

 

 

عشق چیست؟
گفت پنج وارونه چه معنا دارد ؟
 خواهر كوچكم اين را پرسيد
من به او خنديدم
كمي آزرده و حيرت زده گفت
 روي ديوار و درختان ديدم
 بازهم خنديدم
گفت ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه
پنج وارونه به مينو ميداد
آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسيد
 بغلش كردم و بوسيدم و با خود گفتم
 بعدها وقتي غم سقف كوتاه دلت را خم كرد
 بي گمان مي فهمي پنج وارونه چه معنا دارد.

 

 خدایا نمی گویم دستامو بگیر
                                                        عمریست گرفته ای مبادا رهایم کنی
شبی با خدا
 
خدا از من پرسيد: « دوست داري با من صحبت  كني؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»
خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
«
زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟»
من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟»
خدا جواب داد....
«
اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند»
«
اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند»
«
اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند»
«
اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند»
سپس من سؤال كردم:
«
خدایا، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»
خدا پاسخ داد:
«
اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند»
«
اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند»
«
اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند»
«
اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند»
«
ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است»
«
اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند»
«
اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند»
«
اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند»
باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
خدایا از تو  سپاسگذارم»
و پرسیدم: « خدایا چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشي بندگانت  بدانند؟»
خدا لبخندي زد و گفت...«فقط اينكه بدانند من اينجا هستم.

 

نوشته شده در 2 تير 1389برچسب:,ساعت 10:13 توسط فاطمه | |


Power By: LoxBlog.Com