سخنان زیبا
به نام خدایی که می داند بنده اویم حال آنکه من فراموش کرده ام او خدای من است.. یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار نامه ای از خدا هر يک روز سرد زمستاني اميلي هنگامي که از خانه بيرون مي رفت پاکتي را درکنار درب منزلش ديد روي پاکت نه آدرسي بود نه مهري فقط نامي روي َآَن درج شده بود :اميلي عزيز عصر امروز به خانه تو خواهم آَمد با عشق خدا
تابوت و آینه کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون مناجات او رفته است و همه چيز تمام شده است مثل يک مهماني که به آخر مي رســــد وتو به حال خود رها مي شوي چرا غمگيني ؟ اين رسم زندگيست ... از من آزرده مشو، شايد اين اخرين روزاي خوشي من باشد هر چه زمان جلوتر ميره احساس بدي بهم دست ميده احساسي كه شايد هر چه را كه در ذهنم ساختم به باد مي دهد احساس مي كنم آن چه كه به آن دلخوش بوده ام دارم كم كم به ياري آدماي نامهربون خداي مهربون از دست ميدم ولي من ازخدا كمك مي خوام اميدوارم همچين حسي واسه هيچ كس پيش نياد خودت ميدوني كه قرار چه بلايي سرت بيادو و منتظر بلايي ولي اميدم به خداست اميدوارم خودش ياريم كنه.شايد بي گناه نباشم ولي گناهي هم ندارم و اين شكست برايم زود است اي كاش مي تونستم حرفامو به گوش بعضي از آدما برسونم ولي چه سودا كه گوشي براي حرفاي من نيست و در دل آدماي اطراف من رحمي نيست و به قول معروف : نرود ميخ آهنين در سنگ شايد ادما رو هيچ وقت نبخشم حتي تا لحظه ي مرگ اميدوارم روزي مرگم فرارسد از من حلاليت بلطبند و بگويم عمرا شما رو نمي بخشم به خاطر شكست هايي كه بمن داديlv' مرگ عروس در شب عروسي شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
نظرات شما عزیزان:
به نام خدایی که بی نیاز از من است و مرا به سوی خویش می خواند حال آنکه من محتاج اویم و هرگز صدایش نمی کنم ...
به نام خدایی که نخوانده اجابتم می کند ، حال آنکه او بارها مرا خوانده و دعوتش را بی پاسخ گذاشته ام ...
به نام خدایی که با من آنچنان از سر عشق است که گویا جز من بنده ای ندارد ، حال آنکه من با او آنچنان از سر قهرم که گویا هزاران خدا جز او می شناسم ...
به نام خدایی که مرا با تمام حقارتم بزرگ میدارد حال آنکه من لجوجانه چشمهایم را بر عظمتش بسته ام و چیزی نمی بینم ...
به نام خدایی که در همه وقت یار من است ، حال آنکه من تا گره کارم گشوده میشود دیگر فراموشش می کنم ...
و دانستم مسئلت های بسیار من در برابر توانگری تو کم است
و خواهش های عظیم من در برابر وسعت رحمت تو کوچک است
و کرم تو از مسئلت احدی تنگ نمی گردد
و دست تو در بخشش ها از هر دستی بالاتر است
یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود.
همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون
شادی بیام!"
کشیش با نگاه کردن به لباسهای پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را
حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس
کانون شادی پیدا کرد. دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال
بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر
میکرد.
چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت
کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود،
تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده ورنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر میرسید دخترک آن را از آشغالهای دور ریخته
شده پیدا کرده باشد.داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی ان با یک خط بد و بچگانه نوشتهشده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شودتا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند."
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای
پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
وقتی که کشیش با چشمهای پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس
نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه
فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد.
او شماسهای کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند
کلیسا را بزرگتر بسازند.
اما داستان اینجا تمام نشد ...یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت.وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، اوحاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد.
اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک
به دست آنها میرسید.
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن
زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات
بسیاری را به بار آورد.وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفرظرفیت دارد سری بزنید. و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید.همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شدکه هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.در یکی از اتاقهای همین مرکز میتوانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک
ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ
حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم میخورد.این یک داستان حقیقی بود که نشان میدهد خداوند قادر است که چه کارهایی با 57سنت انجام دهد.
تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز
كردن بسته بود .
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»
اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب
مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به
هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك
تله موش خريده است . . . »!
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم
. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش
ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي
توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من
ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با
شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله
موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريد شد.
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر
روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟
در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار
بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك
مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد
، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن
صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را
فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به
خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :«
براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست ..»
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي
خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت
و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ،
ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ،
در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در
روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد
مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك
تدارك ببيند.
حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد
كه كاري به كار تله موش نداشتند!
نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد
، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد
اميلي تعجب کرد با خود گفت من که آدم بزرگي نيستم پس چرا خداوند مي خواهد مرا ملاقات کند .به فکر افتا د وقتي داخل کيفش را ديد جز تعدادي سکه پول ديگر ي نداشت به طرف يخچال رفت آن هم خالي بود عصر هنگامي که براي خريد نان بيرون رفت در راه هنگا م برگشت پير زن وپبر مردي را ديد که از او طلب نان کردند اميلي در پاسخ آنان گفت :متا سفم .نان را خودم احتياج دارم .اما کمي که جلوتر رفت پشيمان شد و برگشت و کتش و نان هايي که خريده بود را به آنها داد.به کنار درب منزل که رسيد دوباره نامه اي را ديد روي نامه نوشته شده بود : از هديه دادن نان و کتت ممنون با عشق خدا
خداوند هنگامي که انسان را اندازه ميگيرد متر را دور "قلبش "مي گذارد نه دور "سرش"
تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد.
آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد،
تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
آ«تنها یک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء
خود شما. شما تنها کسى هستید که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها
کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار
باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان یا محل
کارتان تغییر مىکند، دستخوش تغییر نمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر
مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور
کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید.
مهمترین رابطهاى که در زندگى مىتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهاى از
دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او
باز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است
هرچه از تو خواستم، عنایتم فرمودی؛
هرگاه اطاعتت کردم، قدردانی و تشکر کردی؛
و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم، بر نعمتهایم افزودی؛
و اینها همه چیست؟
جز نعمت تمام و کمال و احسان بیپایان تو!؟
...من کدام یک از نعمتهای تو را میتوانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر بسپارم؟
...خدایا! الطاف خفیهات و مهربانیهای پنهانیات بیشتر و پیشتر از نعمتهای آشکار توست.
...خدایا ! من را آزرمناک خویش قرار ده آنسان که انگار میبینمت.
من را آنگونه حیامند کن که گویی حضور عزیزت را احساس میکنم.
خدایا!
من را با تقوای خودت سعادتمند گردان
و با مرکب نافرمانیات به وادی شقاوت و بدبختیام مکشان.
در قضایت خیرم را بخواه.
God said : no it is not for me to take away, but for you to give it up
از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم بدهد
خدا فرمود : خودت باید آنها را رهاکنی
God said : no, body is only temporary
از اودرخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد
خدا فرمود : لازم نیست، روحش سالم است، جسم هم که موقتاست
God said : I give you blessings happiness is up to you
گفتم مرا خوشبخت کن
خدا فرمود : نعمت ازمن، خوشبخت شدن از تو
God said : no, You must grow on your own but
i will prune you to make you fruitful
از او خواستمروحم را رشد دهد
خدا فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی،
من فقط شاخ و برگ اضافیات را هرس می کنم تا بارور شوی
God said : I will give you life, so that you may enjoy all things
از خدا خواستم کاری کند کهاز زندگی لذت کامل ببرم
خدا فرمود : برای این کار من به تو زندگی دادهام
God said : Ahah, finally you have the idea
از خدا خواستم کمکم کند همانقدر که او مرا دوست دارد من هم دیگران را دوست بدارم
خدا فرمود : بالاخره اصلمطلب دستگیرت شد
روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب كنند.
بر روي درب طبقه اول نوشته بود اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند. دختري كه اين تابلو را خوانده بود گفت خب بهتر از بيكاري يا بچه نداشتن است!! ولي دوست دارم ببينم در طبقات بالا چه مواردي هست!!
در طبقه دوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زيادو بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند. دختر گفت: هوووممم طبقه بالا چه جوريه؟؟؟
طبقه سوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانه نيز كمك مي كنند.دختر گفت چقدر وسوسه انگيز برويم و طبقه بعدي را ببينيم.
در طبقه چهارم نوشته بود:اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانه كمك ميكنند و در زندگي هدفهاي عالي دارند.
آنها به طبقه پنجم رفتند آنجا نوشته شده بود : اين طبقه فقط براي اين است كه ثابت كند زنان هيچوقت راضي شدني نيستند.
ميروم از خانه ي تو،
قبل رفتن تو بدان عاشق و بي تقصيرم،
تو اگر خسته اي از دست دلم حرفي نيست،
امر كن تا كه بميرم به خدا مي ميرم...
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ...........
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
Power By:
LoxBlog.Com |