سخنان زیبا
تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است... رگهايم جاري کرد ! قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند . دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم . عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند . آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . . من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم . دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . . به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند . به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند . . . . . هرگز به روي دنيا بازشان نکنم . زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند . رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد فرصتي نمانده ، پاهايم خسته است ، بايد رفت ، بايد رها شد از حصار تنهايي ، نميدانم چگونه اين چراها در مقابل ديدگانم ريلي به امتداد تمام زندگي ساخته اند ، شبانه آرزوهايم را در ژرف ترين نقطه ي ذهن کابوس زده ام دفن ميکنم و با بقچه ي خاکستري خاطراتم راهي شهر رويايي خيال ميشوم و از جاده ي پر از ابهام و ترديد ميگذرم ، گامهاي لرزانم سکوت شب را ميشکنند و من در برهوت تنهايي خويش به شمارش گامهايم ميپردازم تویی که نگاهت مرا روشن می سازد ؛ طاقت نرو !! تنهايم نگذار، من تحمل رفتن و ترک کردن کسي را که دوست دارم، ندارم بايد فراموشت کنم چنديست تمرين ميکنم حس غریبی ست دوست داشتن عكس خدا در اشك عاشق قطره دلش دریا میخواست ، خیلی وقت بود كه به خدا گفته بود.
نظرات شما عزیزان:
دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در
درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به
دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.
در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که
رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و
همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ
به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .
به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬
به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر
لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي
چقدر دلم گرفته
تویی که تصویر زیبایت رویاهایم را درخشان می کند ؛
تویی که چون در ظلمت راه می روم دستم را می گیری ، و اشعه ی آسمان از چشمانت بر من می تابد ؛
دعایت پاسبان سرنوشت من است و هر گاه که فرشته ی پاسبان من به خواب رود او به مواظبت از من می پردازد.
قلبم هنگامی که صدای محبوب و مغرور تو را می شنود در میدان کشمکش زندگی حمیتم را بر می انگیزد.
من تو را مانند وجودی که فوق زندگانی است
مانند جده ی پیری که آتیه ی درخشان نواده اش را پیش بینی می کند
مانند فرزندی که در موسم پیری نصیب شود
دوست می دارم..
من حسرت کشيدن و دوري و اشک ريختن چشمهايم را نمي توانم فراموش کنم
مي گويي برميگردم. من نميگويم تو دروغ ميگويي ولي من به روزگار اعتماد ندارم
در لحظه اي که فراموشم کردي بدان که من ديگر نميتوانم زندگي را ادامه دهم
من می توانم! می شود آرام تلقين ميکنم
حالم، نه، اصلآ خوب نيست
تا بعد بهتر می شود
فکری برای ِ اين دل ِ تنهای ِ غمگين ميکنم
من می پذيرم رفته ای، و بر نمی گردی همين
خود را برای ِ درک اين، صد بار تحسين ميکنم
کم کم ز يادم می روی، اين روزگار و رسم اوست
اين جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمين ميکنم
وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن .....
وقتی میدانیم کسی با جان ودل دوستمان دارد
ونفس ها وصدا ونگاهمان در روح وجانش ریشه دوانده
به بازی اش میگیریم .....
هر چه او عاشق تر ما سرخوش تر !
هر چه او دل نازک تر ما بی رحم تر!....
تقصیر از ما نیست ...
تمامی قصه های عاشقانه
این گونه به گوشمان خوانده شده اند !!!
هر بار خدا میگفت : از قطره تا دریا راهی است طولانی ، راهی از رنج و عشق و صبوری ، هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور كرد و گذشت ، قطره پشت سر گذاشت .
قطره روان شد و راه افتاد و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی كه خدا گفت : امروز روز توست ، روز دریا شدن ، خدا قطره را به دریا رساند ، قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را اما...
روزی قطره به خدا گفت : از دریا بزرگتر ، آری از دریا بزرگتر هم هست ؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت : پس من آن را میخواهم ، بزرگترین را ، بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود ، دنبال كلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد ، اما هیچ كلمهای توان سنگینی عشق را نداشت ، آدم همه عشقش را توی یك قطره ریخت ، قطره از قلب عاشق عبور كرد و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید ، خدا گفت : حالا تو بینهایتی ، چون كه عكس من در اشك عاشق است .
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .
Power By:
LoxBlog.Com |