سخنان زیبا

 

دست نوشته های کسی که دلخوشی اش همین است که تو می بینی، می
 
خوانی، می خندی و میروی.
 
دست خودم نیست باید هر روز اضافه کنم چون چیزی به پایانم باقی نیست، مجبورم
 
چیزی باقی بگذارم، برای ...
 
هیچ ... عجله دارم. من برای تو می نویسم چه بخوانی و چه نخوانی

تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...


دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در

رگهايم جاري کرد !
درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به

قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.

دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني

که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که

عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬

آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور

مي کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و

من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .

تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ

دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم

که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . .
به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .

به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .

به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند

جرعه جرعه به من مي نوشاند . . . . .
به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.

به او که باورش کردم و دل به او باختم

به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬

هرگز به روي دنيا بازشان نکنم .
به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد

به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر

زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با

خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز

فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي

رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد
چقدر دلم گرفته 

فرصتي نمانده ، پاهايم خسته است ، بايد رفت ، بايد رها شد از حصار تنهايي ،

نميدانم چگونه اين چراها در مقابل ديدگانم ريلي به امتداد تمام زندگي ساخته اند ،

شبانه آرزوهايم را در ژرف ترين نقطه ي ذهن کابوس زده ام دفن ميکنم و با بقچه ي

خاکستري خاطراتم راهي شهر رويايي خيال ميشوم و از جاده ي پر از ابهام و ترديد

ميگذرم ، گامهاي لرزانم سکوت شب را ميشکنند و من در برهوت تنهايي خويش به

شمارش گامهايم ميپردازم 

 پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دی فروشي کار ميکرد.
 
اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت. هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يک
 
سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از يک ماه پسرک مرد...
 
وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون
 
رو به اتاق پسر برد... دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده... دخترک گريه
 
کرد و گريه کرد تا مرد... ميدوني چرا گريه ميکرد؟ چون تمام نامه هاي عاشقانه اش
 
رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک ميداد .
 

تویی که نگاهت مرا روشن می سازد ؛
تویی که تصویر زیبایت رویاهایم را درخشان می کند ؛
تویی که چون در ظلمت راه می روم دستم را می گیری ، و اشعه ی آسمان از چشمانت بر من می تابد ؛
دعایت پاسبان سرنوشت من است و هر گاه که فرشته ی پاسبان من به خواب رود او به مواظبت از من می پردازد.
قلبم هنگامی که صدای محبوب و مغرور تو را می شنود در میدان کشمکش زندگی حمیتم را بر می انگیزد.
من تو را مانند وجودی که فوق زندگانی است
مانند جده ی پیری که آتیه ی درخشان نواده اش را پیش بینی می کند
مانند فرزندی که در موسم پیری نصیب شود
دوست می دارم..

طاقت

نرو !! تنهايم نگذار، من تحمل رفتن و ترک کردن کسي را که دوست دارم، ندارم
من حسرت کشيدن و دوري و اشک ريختن چشمهايم را نمي توانم فراموش کنم
مي گويي برميگردم. من نميگويم تو دروغ ميگويي ولي من به روزگار اعتماد ندارم
در لحظه اي که فراموشم کردي بدان که من ديگر نميتوانم زندگي را ادامه دهم

بايد فراموشت کنم چنديست تمرين ميکنم
من می توانم! می شود آرام تلقين ميکنم
حالم، نه، اصلآ خوب نيست
تا بعد بهتر می شود
فکری برای ِ اين دل ِ تنهای ِ غمگين ميکنم
من می پذيرم رفته ای، و بر نمی گردی همين
خود را برای ِ درک اين، صد بار تحسين ميکنم
کم کم ز يادم می روی، اين روزگار و رسم اوست
اين جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمين ميکنم

حس غریبی ست دوست داشتن
وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن .....
وقتی میدانیم کسی با جان ودل دوستمان دارد
ونفس ها وصدا ونگاهمان در روح وجانش ریشه دوانده
به بازی اش میگیریم .....
هر چه او عاشق تر ما سرخوش تر !
هر چه او دل نازک تر ما بی رحم تر!....
تقصیر از ما نیست ...
تمامی قصه های عاشقانه
این گونه به گوشمان خوانده شده اند !!!

عكس‌ خدا در اشك‌ عاشق‌

 

 قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست ، خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت : از قطره‌ تا دریا راهی ا‌ست‌ طولانی ، راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری ، هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور كرد و گذشت ، قطره‌ پشت‌ سر گذاشت .
قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ كه‌ خدا گفت : امروز روز توست ، روز دریا شدن ، خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند ، قطره‌ طعم‌ دریا را چشید ، طعم‌ دریا شدن‌ را اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت : از دریا بزرگتر ، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست ؟
خدا گفت:  هست.
قطره‌ گفت : پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم ، بزرگترین‌ را ، بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت : اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود ، دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد ، اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت ، آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت ، قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید ، خدا گفت : حالا تو بی‌نهایتی ، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است .

 

 
  معلم
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...

دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز
 
معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره
 
شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو
 
میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!

دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:


خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می
 
شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت
 
قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك
 
نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
 

و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .
 
  
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 1 شهريور 1389برچسب:,ساعت 9:8 توسط فاطمه | |


Power By: LoxBlog.Com